دورِ گردون گر دو روزی بر مرادِ ما نرفت
پارسال در چنین روزهایی از تابستان یعنی شهریورماه ۱۴۰۲، کلا زندگی در قطب دیگری بود. پدرم هنوز گرمابخش محفل ما زنده بود.
کلاس خوشنویسی با خودکار را شروع کرده بودم و همکلاسی دوران راهنماییم اینبار در نقش استادی مهربان را کنارم داشتم. چقدر با هم میخندیدیم.
با دوستان جدیدی آشنا شده بودم. از آقای آتشنشان هنرمندی بگیر تا هنرمند صداپیشه و …
مشغول تهیه و تدارک سخت برای برگزاری دورههای مهارت زندگی هم بودم.
اما انگار همزمان با مشغولیت ذهنی در تلاش بودم غم اصیل دوری و مهاجرت عزیزترین شخص زندگیم را کمتر کنم.
نمیدانم چقدر تجربهی مهاجرت، فقدان یا سوگ عزیزان را داشتهاید.
هر کدام به میزان دلبستگی شما با فرد مقابل میتواند سهمگین و سخت باشد یا حتی تبدیل به ترومای شدیدی برایتان شود.
از شبنشینیها با پدر تا تابآوری سوگ
آن شبها سه شب در هفته را من پیش پدرم میخوابیدم. چه شبهای قشنگی بود.
پدر نازنینم انگور بسیار دوست داشت. یک کاسه انگور ترجیحا بدون هسته و صدالبته خنک را میگذاشتیم روی میز کنار دستش.
آرام آرام و دانه به دانه انگار با حالت ذهنآگاهی خاصی (مایندفولنس) شروع به مزه مزهکردن حبههای انگور میکرد.
پدرم همیشه شاکر بود و با لذت و سرور فراوانی به ما نگاه میکرد و عاشقانه به ما مهر میورزید.
آن روزها سریال خاتون را تمام کرده بود و مشتاق دیدن سریال ناصرالدین شاه بود. برایش تنظیمات تلویزیون را انجام میدادیم و شروع به دیدن میکرد.
از مهرماه دچار بیماری شدیدی شد چیزی شبیه به آنفولانزا و خلاصه کرونا و در آخر اواسط آبانماه ۱۴۰۲ از کنار ما رفت.
از طرفی دقیقا از ابتدای مهرماه من جایی مشغول به گذراندن دوره کارورزی بودم.
به قدری جمع و جورکردن خودم و مهار استرس و حفظ توجه و تمرکز برایم سخت بود که نگو.
همچنین حفظ آن شغل برایم حیاتی و مهم بود.
همکاران فوقالعاده حمایتگر و عزیزی کنارم بودند تا بتوانم هم یاد بگیرم، هم ادامه دهم و هم به حد قابل قبولی برای تنظیم قرارداد برسم که خدا را شکر رسیدم.
چقدر آن روزها، روزهای پراسترس، رنجآور و سختی در زندگیم بود. صبحهایی بود که حال بلندشدن از رختخواب را نداشتم و هر روز صبح باید درد و سنگینی را به دوش میکشیدم. حوصله خودم را هم نداشتم چه برسد به چالش جمع و جورکردن ذهن و تمرکز برای کار جدید. چارهای جز ادامهدادن و مبارزه نداشتم. هرجور که بود گذشت.
دوقلوی دم و بازدم
باری، هر چه جلوتر میروم زندگی بیشتر از قبل به من یاد میدهد انگار آمدهایم بفهمیم که کنار همه بدستآوردنها از دستدادنها هم وجود دارد. یعنی به این نتیجه رسیدهام هر چیزی که در کنارم هست میدانم روزی قرار است که نباشد.
انگار بدستآوردن و از دستدادن دوقلوهای به هم چسبیده بگویم، جفت گیلاس بگویم یا چی نمیدانم. اما جفتند. مثل دم و بازدم.
در دم بدست میآوری و بازدم از دست میدهی.
از وقتی در تلاشم که دیدگاهم نسبت به کل زندگی اینگونه باشد، حس میکنم سبکتر و راحتتر هستم.
شاید با من موافق باشی شاید هم مخالف. ولی خوب میدانم راه رسیدن به این دیدگاه برای هرکس میتواند متفاوت باشد.
یکی با ازدستدادن فرزند، یکی با ازدستدادن عشق، یکی با از دستدادن مال و ثروت، یکی با سلامتی و یکی هم در برههای از زندگی با ترکیبی از این تجارب ممکن است با این هیجانها و احساسات و در نهایت این رویکرد مواجه شود.
اگر شما هم از این گردنههای سخت زندگی با این تجربهها عبور کردهاید و همچنان در تلاش هستید که خود را به پذیرش نزدیکتر کنید و این سختیها را تاب بیاورید برای عشق و زندگی.
به شما تبریک میگویم شما یک انسان قابل ستایش هستید. 🙂
نمیدانم چرا دوست دارم به این بخش از شعر مارگوت بیگل که شاید صدها بار دکلمه احمد شاملو را شنیدهام اشاره کنم:
از کسی نمیپرسند
چه هنگام میتواند «خدانگهدار» بگوید؟
از عادات انسانیاش نمیپرسند.
از خویشتنش نمیپرسند.
زمانی به ناگاه
باید با آن رو در روی در آید؛
تاب آرد؛
بپذیرد؛
وداع را،
درد مرگ را،
فرو ریختن را؛
تا دیگر بار،
بتواند که برخیزد.
گذر از رنج
همه این داستانها را گفتم که بگویم مشکلات، محدودیتها، سختیها، از دستدادنها، اتفاقات ناگوار، بیماری و …. سخت هستند و دردناک. ولی برای همه وجود دارند اما به نوعی و با اشکال متفاوتی ظهور پیدا میکند.
اما نقطه تمایز برای عبور ما از این مسائل میزان ظرفیت ذهنی و روانی ما برای مواجهه با آنهاست.
مسائل زیادی هم میتواند در افزایش این ظرفیت به ما کمک کند که راحتتر عبور کنیم.
برای خود من در یکی از گردنههای سخت زندگی که همان فوت پدرم بود، راههای کمککنندهای برای عبور از آن لحظات غمبار قطعا وجود داشت و من بابت بودن تک تکشان شاکرم. از جمله آنها عبارتند از:
جمعهای خانوادگی، روابط سالم دوستانه، فعالیتهای اجتماعی، داشتن شغل، روتین ثابت روزانه و مشاور و صد البته حضور رواندرمانگر حاذق و در بعضی روزها حتی چت جی پی تی و خیلی موارد دیگر. 🙂
مثلا یکی از کتابهایی که در دوران گذر از مراحل سوگ میخواندم کتاب “عیبی ندارد اگر حالت خوش نیست” بود. نسخه دیجیتالی آن را از طاقچه هم روی گوشی میخواندم هم روی کامپیوتر محل کار.
سخن پایانی
اگر در حال عبور از تجربههای سوگ، چالش یا بحرانهای زندگی هستید در ابتدا به شما میگویم که تنها نیستید و من تمامی احساسات و هیجانات شما را به رسمیت میشناسم. ننوشتم درک میکنم، چرا که ادراک هر شخص از یک موقعیت یا تجربه به عوامل مختلفی مربوط است و من الزاما شاید با اینکه مثلا عنوان سوگمان یکسان است، اما نمیتوانم عمق درد و رنج و سختی شما را بسان خودتان درک کنم. بنابراین تمامی حسها و تجربههای شما از آن رخداد منحصر به خود شماست.
در آخر حتما حتما توصیه میکنم برای اینکه به وضعیت طبیعی و متعادل زندگی برگردید از یک مشاور و روانشناس به صورت مستمر و پیگیر کمک بگیرید.
دوست و خانواده و همکار جای خود اما شما باید اتاقی امن برای حضور و درک لحظه لحظه و عمیق احساسات و هیجانات خود همراه با یک متخصص داشته باشید.
و در آخر چه خوش گفت حافظ عزیز:
دورِ گردون گر دو روزی بر مرادِ ما نرفت
دائماً یکسان نباشد حالِ دوران غم مخور
هان مَشو نومید چون واقِف نِهای از سِرِّ غیب
باشد اندر پرده بازیهایِ پنهان غم مخور
آخرین نظرات: