ماجراجویی در یک روز سرد زمستانی

ماجرا

همان‌قدری که دانه‌های برف زمستانی زیباست بهمنی هم که تولید می‌کند خطرناک است.
ارنست همینگوی

 

 

امشب می‌خواهم یکی از دل‌انگیز‌ترین خاطره‌های عمرم را برایتان بنویسم. خاطره‌ای که ترکیبی‌ست از ماجراجویی، شجاعت، جسارت و ساختار‌شکنی.
دانش‌آموز پیش‌دانشگاهی بودم.
نه جزوه‌ای می‌نوشتم و نه آرام و قرار فیزیکی داشتم.
سر کلاس درس البته فقطدرس را معمولا کاملا و دقیقا گوش می‌دادم. اما سوال وجواب‌ها و بعدش را نه. جبران تمامی سکوت‌ها، خودکنترلی‌ها و بازداری‌هایی که برایم حناق‌آور بود را می‌کردم.
دوستان پایه‌ای داشتم. دوستانی که در کنار هم می‌توانستیم جهانی را در سرانگشتان خود بچرخانیم.
بگذریم.

یک روز سرد زمستانی بود. مدرسه‌ی ما حوالی دربند بود.
بیست سال! چقدر عجیب! چقدر دور است و این خاطره هوز در دلم زنده و جاری.
پس از بیست سال پیشی می‌گویم که هنوز می‌شد به برف زمستانی و حتی گهگاهی تعطیلی‌های زمستانی دلخوش بود و خرسند.

صبح که از خواب بلند شدم زمین سفیدپوش بود. و وقتی از میدان قدس بالا آمدیم تا برویم سمت دربند سرویس مدرسه‌مان که پیکانی قهوه‌ای رنگ بود در برف گیر کرد و خاموش شد.
هر چقدر راننده استارت زد روشن نشد. آخرش هم که روشن شد در برف گیر کرده بود و جلو نمی‌رفت. تا چند نفری جمع شدند که ماشین را کمک کنند. به راننده گفتیم آقا همین دو قدم را خودمان پیاده می‌رویم و راضی به فشار و زحمت شما نیستیم. غافل از اینکه دلمان برای شیطنت و ماجراجویی لک زده بود نه اینکه دلمان به حال راننده بسوزد.

 

شروع ماجراجویی برفین

خلاصه ما پیاده شدیم و رفتیم داخل یکی از کوچه‌های اطراف که پرنده پر نمی‌زد و شروع کردیم به برف‌بازی….
یک دل سیر برف‌بازی کردیم. صبح بود به جز پارس‌های کمی از سگی داخل یکی از خانه‌های کناری دیگر صدایی از موجودی در نمی‌آمد. حتی کلاغی هم در آن برف زمستانی نبود که روی برف رد بگذارد و ترکیب سیاهی با سفیدی و این هنر زیبا را ببینیمو پر زدنش و صدای قارقار کردنش حتی.
برف تا کمی پایین‌تر از زانوهای ما بود. انقدر زیباست این برف که مرا ناخواسته عاشق می‌کند.
عاشق کل کائنات می‌شوم با دیدنش. دست خودم نیست. این سفید دوستداشتنی مرا نه تنها سرد که گرم هم می‌کند.

تا حد زنده‌ماندن خندیدیم و به هم گوله‌برف پرتاب کردیم و خندبدیم. و تنها چیزی که می‌توانست عیش ما را کامل کند آشی گرم بود. به آش‌فروشی سید‌مهدی رفتیم و آش خوردیم. انقدر در آن لحظه گرمای آش به بدنمان می‌چسبید که نگو.
حدود ساعت ۱۱ شده بود. و نزدیک شروع زنگ سوم بود به گمانم. تصمیم گرفتیم که افتخار حضور در مدرسه را بدهیم. گروهی که لپ‌هایی گل‌انداخته، نشان‌دارشان کرده بود راهی مدرسه شدیم. تمام طول مسیر داشتیم با افراد تمامی ادعاها و حرف‌ها را کنترل می‌کردیم. هر کس مسئول بیان بخشی از داستان شد. البته داستانی که جلوتر می‌گویم نه حقیقتی که وجود داشت.

داستان

سراسیمه به دفتر ناظم رفتیم. با چهره‌هایی درهم‌کشیده و عبوس و شاکی.
شروع کردیم به آه و فغان که یا اهل العالم این چه وضعی است؟ و چراا شما در انتخاب سرویس‌های خود نظارت لازم رو ندارید؟
چرا انقدر یک سرویس بی‌مسئولیت باشد و ۵ دختر جویای علم و تشنه‌ی دانش را اینگونه معطل ماشین خراب خود نمود؟

چرا  باید در جویای دانش‌بودن ما وقفه ایجاد شود؟! و این وقفه خللی در حرکت گهواره تا گور ما ایجاد کند؟!
به قدری ادعاها و خواسته‌های ما طبیعی جلوه کرد و به قدری تشنه‌ی دانش جلوه نمودیم که اولا ناظم برای رفع این عطش و فروکش‌کردن آتش خشم ما پارچی آب برایمان آورد.

 

و بعد هم جلسه‌ای ترتیب داده شد برای سرویس و در آخر چند روز بعد سرویس مذکور اخراج شد.‌..
این بود از ماجراجویی ۵ دانش‌آموز جویای لذت و شادی در یک صبحگاه برفی زمستانی…

 

کسی که از سردی زمستان می‌نالد از گرمای تابستان و لطافت بهار و پاییز هم می‌نالد.
محمود درویش